h1

اخلاق تخماتیک

اکتبر 24, 2011

بدی آدما رو هی تحمل میکنم، هی تحمل میکنم، دم نمی زنم…..اما اگه ببرم دیگه کلا ازشون می برم

پ.ن: حتی شما دوست عزیز

h1

بحث اجتماعی

مِی 29, 2011

– استفراغ آنلاین: سلام سینا خوبی؟

– سینا: سلام پسر. چه خبراااا؟

-استفراغ آنلاین: سلامتی. راستی سینا، با دختره حرف زدم. بهش همه چیزو گفتم.

-سینا: اِ اِ . آفرین پسر. بهترین کارو کردی

-استفراغ آنلاین: اوهوم

-سینا: آدم وقتی یکیو می خواد باید بهش بگه.

 

 

h1

خاطرات سربازی

آوریل 19, 2011

4 رکعت نماز زور از ترس جناب سروان می خونم قربت الی الله

h1

تو هم داری سقوط می کنی

آوریل 19, 2011

یادمه وقتی ترم 3 دانشگاه بهت پیشنهاد دوستی دادم  گفتی چون سیگار می کشم باهام دوست نمی شی. اما حالا وقتی می بینم با چه قدرتی سیگارو فرو می بری تو ریه هات خنده ام می گیره. وقتی دست اون پسره مثل مار رو مهره های کمرت می لغزه و تو هم با شهوت بهش نگاه می کنی خنده ام می گیره. داری سقوط می کنی عزیزم ، سقوووووووط

h1

لعنت بر تبیان

ژانویه 22, 2011

امروز خیلی اتفاقی داشتم کلمه » شاهزادگان پارسی » رو توی اینترنت سرچ کردم که ناگهان با مطلب » شاهزادگان پارسی بی ربطترین نام» در سایت تبیان برخورد کردم.

بعد از خوندن مطلب این سایت بغض گلومو گرفت. دلم به حال 70 میلیون نفر ایرانی سوخت که چقدر بخاطر ایرانی بودنشون باید خفت بکشن. در حالی که تمام مردم دنیا به ملّیتشون افتخار می کنن ما باید ایرانی بودنمون رو تو 7 تا سوراخ قایم کنیم.

آیا واقعا نوشتن چنین مطلبی متّه به خشخاش گذاشتن نیست. مگر شاهزادگان پارسی چه عیبی دارد؟ بعد می گوییم چرا مملکتمان جهان سومی است! چرا بدبخت است.آیا همه مشکلات تیم ملی ما حل شده و فقط نام «شاهزادگان پارسی» اش مشکل دارد؟ جالب اینکه تبیان دلیل مخالفت خود با این نام را اینگونه بیان کرده که «شاهزادگان پارسی» نژادپرستانه است (مگر ما ترک ندارم، کُرد نداریم و …) در حالی که تمام این قوم های شریف مملکت عزیزمون خودشون رو ایرانی می دونن. از قدیم گفتن «شاه می بخشه، وزیر نمی بخشه». حالا حکایت همین آقایان  است.

بگذریم. بعد از خواندن مطلب به سراغ کامنت ها رفتم تا شاید یک مقدار حالم سر جا بیاید. کامنتها هم چنگی به دل نمی زد. گرچه برخی از دوستان با نظر من موافق بودند و به مطلب این سایت اعتراض کرده بودند اما باز هم در میان کامنتها مواردی پیدا می شد که آدم با خواندنشان تاسف می خورد. مثلا یک نفر در تایید حرفهای سایت نوشته بود که: «بخاطر همین مطلبهای تبیانم که عاشق این سایتم. آقاجون ما انقلاب کردیم که شازدگی ارزشی نشه. فقط جمهوری اسلامی مرگ بر شاهی و شاهزادگی»…..

یکی نیست به این آقا بگوید مگر داریوش و کوروش شاه نبودند؟ اگر الان مملکتی به نام ایران هست که از منابع و بیت المال آن جیب هایتان رو پر می کنید از صدقه سری همین پادشاهان بوده. والا شما و جد و آبادتان یک هزارم آنها هم نمی شید.

کلام آخرم با یوسف قاضی زاده (نویسنده ی اینگونه چرندیات) است. دوست عزیز نمی دانم از تبیان چقدر حقوق می گیری که بخاطرش اینگونه ایرانی بودنت را تحقیر می کنی. ولی باور کن ارزش شکستن دل 70 میلیون ایرانی را ندارد.

h1

دوستان موسِمی

ژانویه 7, 2011

دوست موسِمی به کسی گفته می شه که بدلیل قرار گرفتن در یک اجتماع یا محیط مشترک با شما دوست می شه و بعد از اینکه اون جامعه یا محیط از بین رفت خود به خود رابطه ی دوستیش رو با شما قطع می کنه. همه ی ما تو زندگی با اینگونه افراد سر و کار داشتیم: دوستان صمیمی دانشگاهی که پس از فارغ التحصیلی دیگه به هم محل سگم نمی ذارن!

h1

قهرمان بزرگ

نوامبر 18, 2010

بشنوید ای دوستان این داستان /// خود حقیقت نقد حال ماست آن

یادش بخیر. توی خونه مادر بزرگ 4 خانوار زندگی می کردند. مادر بزرگ بود و ما بودیم و دو  خانواده ی مستاجر. غیر از ما و صاحب خونه که بخاطر داشتن حق آب و گل از مزیت داشتن سرویس بهداشتی مجزا بهره می بردن،  دو خانوار دیگه مجبور بودن از یه سرویس بهداشتی مشترک واقع در ضلع غربی حیاط استفاده کنن. بیچاره دختر مستاجر هر بار که قصد اجابت مزاج داشت مجبور بود دست به دامن این و آن شود که به بررسی مَوال بپردازند و سرکار علیّه را از نبود هر گونه سوسک و حشرات موزی مطمئن سازند.

در این میان چندباری هم دختر همسایه قرعه ی فال به نام منِ دیوانه زد و وظیفه ی بررسی مَوال را به گردن اینجانب نهاد. من نیز همچون جیمز باند به درون توالت می رفتم و تمام آن سوسکهای اجنبی را ناکار می کردم. کارم که تمام می شد سرکار علّیه به ما شوخ چشمی می کرد و با آن دامن گُل گُلی و چین دارش به سوی اجابتگاه رهسپار می شد.

پ.ن 1: الاها انسان را سگ بگیرد اما جو نگیرد

h1

در انتظار اتاق عمل

اکتبر 24, 2010

پس فردا، یعنی سه شنبه برای اولین بار می رم اتاق عمل. خدا رو شکر تابحال هیچ وقت سر و کارم به اون جاها نیفتاده. نمی دونم بیهوشی چه شکلیه. نمی دونم چه حسی داره وقتی یه نفر در حال تزریق آمپول بیهوشی اسم و فامیلتو ازت می پرسه که حواستو پرت کنه.

اما یه چیزی رو مسلما می دونم. اینکه می ترسم. با خودم می گم اگه به هوش نیام چی می شه. می دونید این شکلی مُردن رو دوست ندارم. خیلی لوس و بی مزه اس.

به گذشته بر می گردم. فیلم زندگیمو که با دور تُند مرور می کنم متوجه می شم خیلی دروغ گفتم، پشت سر خیلی ها حرف زدم، نمی دونم شاید دل خیلی ها رو هم شکستم. چپ چپ نگام نکنید. شما هم حتما تو زندگیتون از این کارا کردید. پاکی و معصومیت واسه بچه هاست. ما بزرگترا دیریست که معصومیتمونُ فروختیم. باور کن.

از یه چیز دیگه هم خیلی می ترسم. می ترسم وقتی خبر مرگمو شنیدن فقط بگن » آخی. فلانی هم مُرد. خدا بیامورزدش» .

h1

نیچه

آگوست 20, 2010

نیچه میگه دامنه محبت آدمها تا جاییه که از مرز سودمندی تجاوز نکنه!

خوب می گه. نه؟

h1

خدا را شکر

ژوئیه 24, 2010

» وبلاگ خوبی داری. خوشحال می شم به منم سر بزنی»

پ.ن: خدا رو شکر که هیچ وقت از این قطعه ی ادبی تو کامنتهام استفاده نکردم.